میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رُسته
این سجدهها لبالب چرت و كسالتاند
این قلبهای رفته حرا بیرسالتاند
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان