گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند
گفت آن که دل تیر ندارد برود
یا طاقت شمشیر ندارد برود
ما عشق تو را به سینه اندوختهایم
در آتش عشق، بال و پر سوختهایم