در چاه عدم دو همقدم افتادند
با هم به سیهچال ستم افتادند
در باغ جهان نسیم سرمد آمد
بر غنچۀ علم، فیض بیحد آمد
بیهوده مکن شکایت از کار جهان
اسرار نمیشوند همواره عیان
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
هر منتظری که دل به ایمان دادهست
جان بر سر عشق ما به جانان دادهست
قلبی که در آن، نور خدا خواهد بود
در راه یقین، قبلهنما خواهد بود
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
بر عمرِ گذشته کن نگاهی گاهی
از سینۀ خود برآر آهی گاهی