بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
ای صبح که خورشید به شام تو گریست
آفاق به پاس احترام تو گریست
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
از علم شود مرد خدا حقبینتر
عطر نفسش ز باغِ گل رنگینتر
آنان که به کار عشق، بودند استاد
کردند «ز دست دیده و دل فریاد»
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
هر چند دعای عاشقان پر دارد
زیباییِ پرواز کبوتر دارد
سرچشمۀ فیض، آرزو کن به دعا
تحصیل امید و آبرو کن به دعا
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده