این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
هزار سال گذشت و هزار بار دگر،
تو ایستادهای آنجا در آستانۀ در!
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را