دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
هر منتظری که دل به ایمان دادهست
جان بر سر عشق ما به جانان دادهست
مگذار اسیر اشک و آهت باشیم
در حسرت یک گوشه نگاهت باشیم
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد