صدای لرزش مسجد به چشم میآمد
چه میگذشت که رحمت به خشم میآمد
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
در دست سپیده، برکاتی دگر است
پیغام سحر را، کلماتی دگر است
ای دوست! سخاوت، آسمانپیوند است
این شاخۀ سبزِ باغِ بیمانند است
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود
با هر چه نکوییست، نکو باید شد
سرشارِ زلالِ آبرو باید شد