پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود