خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم