سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست