تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن
این پرچمی که در همه عالم سرآمد است
از انقلاب کاوۀ آهنگر آمدهست
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند