تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند