نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
شب کویر، شبی ساکت است و رازآلود
شب ستاره شدن زیر آسمان کبود
ای نامۀ سر به مهر مکتوم
ای مادر صبر، ام کلثوم!
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
بهار پنجرۀ رؤیت خداوند است
بهار فصل صمیمیت خداوند است
کیست این زن، اینکه بر بالای منبر ایستاده
در میان این همه شمشیر و خنجر ایستاده
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت