سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود