تو را کشتند آنها که کلامت را نفهمیدند
خودت سیرابشان کردی مرامت را نفهمیدند
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر