گر به اخلاص، رخ خود به زمین سایی صبح
روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح
ندارد خواب، چشم عاشق دیوانه در شبها
نمیافتد ز جوش خویشتن میخانه در شبها
سعی کن در عزت سیپارهٔ ماه صیام
کز فلک از بهر تعظیمش فرود آمد پیام
هرکه راه گفتگو در پردهٔ اسرار یافت
چون کلیم از «لَن تَرانی» لذت دیدار یافت
امروز وطن معنی غم را فهمید
با سایهٔ جنگ، متّهم را فهمید
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
قصد، قصد زیارت است اما
مانده اول دلم کجا برود
دلبستگىست مادر هر ماتمى كه هست
مىزايد از تعلق ما، هر غمى كه هست
همیشه خاکی صحن غریبها بد نیست
بقیع، پنجره دارد اگرچه مشهد نیست
افسوس که ایام شریف رمضان رفت
سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت
زیر پا ریخته اینبار کف صابون را
کفر، انگار نخوانده است شب قارون را
مرامم غیرت است ای عشق و پیمان با توأم دین است
دفاع از سنگ در دینی که من دارم از آیین است
در هيچ پرده نيست، نباشد نوای تو
عالم پر است از تو و خالیست جای تو
به مسجد میرود معنا کند روح عبادت را
به مسجد میبرد با خود علی امشب شهادت را
دلِ آگاه ز تن فکر رهايی دارد
از رفيقی که گران است جدايی دارد
مرا هر قدر ذوق رفتن و پرواز شاعر کرد
تو را اندیشهات مانای تاریخ معاصر کرد
اگر وطن به مقام رضا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد