در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد