قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟