جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم