بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟