شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

فرزند کعبه

تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش

موجی برآمد از زبر کوه زرفشان
پاشید بر کران افق زَرِّ احمرش

پیک نسیم، سر خوش و دلکش وزید و داشت
داروی جان ز رایحۀ مشک و عنبرش

وا کرد چشم نرگس شهلا به بوسه‌ای
گل خنده زد ز عاطفت مهر پرورش

خورشید کم‌کم از افق دشت‌های دور
بر شد چنان که کوه و دمن شد مسخرش

بر زد علم به پهنۀ گستردۀ زمین
تسلیم شد کران به کران در برابرش

تا بِستُرد، ز روی زمین زنگ تیرگی
صد آبشار نور فرو ریخت بر سرش

آمد فراز مکه و تا نقش کعبه دید
انبوه زر فشاند به هر کوی و معبرش

بیدار گشت مکه، دیاری که سال‌ها
بُد خفته و نبود به سر ذوق دیگرش

بگشوده گشت پنجره‌ها یک به یک به صبح
تا نور آفتاب بتابد به منظرش

خلقی برون شد از در هر آشیانه‌ای
هر کس به کارسازی رزق مقدرش

جمعی روان شدند سوی کعبه کز نیاز
بوسند خاک پایگه آسمان‌فَرَش

بُد کعبه در میانۀ آن شهر یادگار
از دودۀ خلیل و سماعیل و هاجرش

با چار رکن محکم استاده سرفراز
حصنی که هست قائمه هفت کشورش

گویی به انتظار کسی بود آن سرای
تا آید و چو جان بنشاند به مصدرش

ناگه در آن حریم مهین بانویی کریم
پیدا شد و کرامت پیدا، ز منظرش

او بانویی ز جمله نکویان دهر بود
نادیده چشم عالم از آن نکوترش

حُجب و وقار بود بر اندام، زینتش
قدس و عفاف بود به رخساره، زیورش

اندر قریش پاک زنی بود مردوار
بوطالب بزرگ پسندیده شوهرش

از خاندان هاشم، وز دودۀ خلیل
زیینده بانویی و برازنده همسرش

می‌خواست کردگار کزین زوج مهرزاد
طفلی به عرصه آرد، تابنده اخترش

می‌خواست کردگار کزین دودمان پاک
مردی به پای دارد، چون کوه پیکرش

می‌خواست کردگار که میراث عدل و داد
بخشد به دادخواه‌ترین دادگسترش

می‌خواست کردگار ز دامان فاطمه
زوجی برای فاطمه بانوی محشرش

می‌خواست کردگار، یکی طرفه قهرمان
تا جاودانه باشد یار پیمبرش

بازو چو برگشاد بر باروی ستم
بازوی او گشاید باروی خیبرش

وَاندر بر جماعت مسکین و دردمند
سیلاب اشک بارد از دیدۀ ترش

گاهی یتیم را بنوازد چنان پدر
گاهی صغیر را به عطوفت چو مادرش

زهری به کام دشمن و شهدی به کام دوست
کان طرفه را به نام بخوانند حیدرش

اندر طواف خانه همی بود فاطمه
چونان که زُهره در دَوَران گِردِ محورش

چشمش بدان سرای که تا صاحب سرای
آید به پیشواز و بخواند به محضرش

آن روز میهمان خدا بود فاطمه
یاللعجب که خانه فرو بسته بُد، درش

لختی به انتظار به گرد حرم گذشت
سوزنده از شرارۀ آزرم، پیکرش

ناگه ز سوی خانه یکی ایزدی خروش
بنواخت گوش خلق ز مضراب تندرش

پهلو شکافت خانه و شد معبری پدید
خانه خدای فاطمه را خواند در برش

وانگه به هم برآمد آن سهمگین شکاف
آن‌سان که هیچ دیده نیارست باورش

از این شگفت واقعه طی شد همی سه روز
لرزید خانه باز ز فرمان دیگرش

بعد از سه روز باز پدید آمد آن شکاف
چونان صدف ز سینه برآورد گوهرش

بنهاد گام فاطمه بیرون از آن سرای
شادان ز میزبانی دادار اکبرش

اندر مطاف خانه بدیدند جمله خلق
طفلی چو ماهپاره، در آغوش مادرش

طفلی چنان که مادر هستی نپرورد
دیگر چو او به دایرۀ مردپرورش

طفلی چنان که خامۀ صورتگر خیال
آن‌سان که نقش اوست نیارد مصورش

طفلی چنان که قافیه‌سازان روزگار
وامانده‌اند در بر طبع سخنورش

طفلی چنان که دیدۀ بینندگان ندید
مانند او به عرصه و محراب و منبرش

طفلی چنان که رایت اسلام از او بلند
کوتاه دست ظلم ز عزم توانگرش

توفنده همچو رعد به پیکار دشمنان
لرزنده همچو بید به نزدیک داورش

دستیش بهر کوشش و هنگامه و نبرد
دستی پی حمایت مظلوم و مضطرش

دستیش بهر بخشش و انفاق و التیام
وز بهر انتقام برون دست دیگرش

دستیش بهر چاره و درمان دردمند
دست دگر به قبضۀ شمشیر و خنجرش

دستی به پایمردی از پا فتادگان
دستی به پاسداری اسلام و دفترش

دستی به سوی خالق و دستی به سوی خلق
دستی پی نوازش و دستی به کیفرش

با این دو دست و بازوی مردانه جز علی
دیگر که راست نام یَدُاللَه فراخورش؟

خواهم مدیح گفتن فرزند کعبه را
باشد که را مدیح یَدُاللَه میسرش؟

آن را که زیب قامت او «هل اتی» بود
آن را که هست خواجۀ «لولاک» رهبرش

آن را که در مجاهده و طاعت و سخا
ایزد ستوده است به قرآن مکررش

آن را که تا نهال مساوات بر دهد
آتش نهاد در کف اعمی برادرش

من چون مدیح گویم آن را که در نماز
بخشود بر فقیر نگین بهاورش

من چون مدیح گویم آن را که مصطفی
بگزید بهر فاطمه، شایسته دخترش

من چون مدیح گویم آن یکه مرد را
کز رزم بر نتافت عنان تکاورش

من چون مدیح گویم آن را که در غدیر
بنشاند کردگار به جای پیمبرش

من این سخن سرودم و شرمنده‌ام ز خویش
کز قطره کمترم بَرِ پهنای کوثرش