در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود