پیوسته نماز در قیام است حسین
هفتاد و دو حج ناتمام است حسین
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
بار بربندید آهنگ سفر دارد حسین
نیّت رفتن در آغوش خطر دارد حسین
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
لبان ما همه خشکاند و چشمها چه ترند
درون سینۀ من شعرها چه شعلهورند
عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
برپا شدهست در دل من خیمهٔ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی!
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد