سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
برخیز اگر اهل غم و دردی تو
باید که به اصل خویش برگردی تو