تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
چه بود سهم زمین و زمان اگر تو نبودی
و سرنوشت تمام جهان؟ اگر تو نبودی
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم