به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم