با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود