تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش