گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش