تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش