تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش