سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت