با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت