سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه