مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس