تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست