بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را