تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را