به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید