به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید