به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید