به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...