ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید