میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی