صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید