به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست