سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
تابید بر زمین
نوری از آسمان
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید