قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده