ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را