پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود